روزمره یک مادر شاغل

شاد و پرانرژی

روزمره روز یکشنبه 😍

1398/5/14 11:03
نویسنده : مامی هدیه جون
256 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب رمان دزیره تموم کردم همینجوری میگشتم چه رمانی بخونم به سفارش دوستم رمان دالان بهشت رو دانلود کردم و دوستم بهم گفتش تو چه جوری وقت میکنی تو این اوضاع بخونی.؟!
راست میگه از اون ور سرکار میرم و دوهفته دیگه داریم اسباب کشی کنیم و درگیر اسباب کشی ام و سر میزنم به ابجی دومی که چیزی کم کثر نداری. و بماند با یه دختر 3 ساله پرانرژی چه جوری برنامه ریزی کنیم خیلیه 😥
از اون ور شبها بخاطر استرسی که دارم به جای بیدار بودن و فکر کردن بهتره که کتاب بخونم و اصلا حوصله کتاب ها روانشناسی و علمی ندارم برخلاف پارسال (چه قدر کتابای کودک خوندم) و تصمیم گرفتم رمان بخونم
دیشب همسایه مون رو دیدم یه پیرزن که تو خونه 60 متری زندگی میکرد (دختر خانی بود و خیلی پولدار بود و 19 سالگی با 3 تا دختر شوهرش فوت میکنه یادمه اولین سالی که اومدم تو این خونه تازه عروسی بودم و به جهیزیه هام خیلی حساس بودم یکی میگفت چرا اینجوریه گارد میگرفتم حالا اون هم گیر بود چرا خونه ات رو کامل فرش نکردی و یه وقت زمین خیس باشه میخوری زمین دست و پات میشکنه. سر این قضیه تا یه سال باهم مشکل داشتیم😆 ) اومد جلو با چشمای خیس گفت من بهت عادت کردم و باور کن چه قدر نذر کردم که نری ولی یادت باشه به ما حتما سر بزنی خنده ام گرفت گفتم خانم شیرازی خوبه ساختمان بغلی خونه گرفتیم خیلی دور نیستیم و شما بیاین و ماهم سر میزنیم و این خانواده ای که میخواد بشینه خانواده خیلی خوبیه و خداروشکر صاحبخانه ان و دیگه کامل باهم هستین😊 تو این فکر بودم که چه قدر خوبه همسایه خوبیم باشیم که برای رفتنمون دل بقیه همسایه ها تنگ بشه😍 البته 6 ساله به لطف صاحبخانه تو این خونه زندگی کردیم و خدایی منم خیلی بهشون عادت کردم😍
دیروز یکشنبه تماس گرفتم به ابجیم گفتم حالت چطوره؟! گفت ویار شدید دارم.
خندیدم بهش گفتم یادته ویار داشتم تو میگفتی خدا کنه خدا بهم نی نی سالم بده بدترین ویار ها هست سرم بیاره و هی بهت میگفتم نگو این حرف رو خیلی سخته ویار😁
ولی چه کنیم کار از کار گذشته😂😂
هدیه کارگاه مادر و کودک داره و چون آخر کارگاس جشن مادرو کودک میگیرن



☝مادروکودکی لک لک درست کردیم


وقتی تو کارکاه داشتیم کاردستی مادرو کودکی درست میکردیم هدیه دلش نقاشی خواست و کشید بهش گفتم این چیه؟

گفت بابام
گفتم این کیه: مامان
با تعجب نگاه میکردم که بابا رو بزرگ و پررنگ کشید ولی مامان رو کوچیک و کمرنگ 😐
شب که بابامصطفی اومد دنبالمون این قضیه رو بهش گفتم و تبریک گفتم که وظیفه پدرانت بهتر از من بود که دخترم تو رو خیلی پرنگ و بزرگ کشید 😍البته بماند قیافه بابامصطفی دیدنی بود که تو دلش چه تعریفی میکرد خدا میدونه😆
تواین فکر بودم هدیه همیشه بامنه و همه جا وهرجا همراه خودم میبردم و دلیل کمرنگش هم کم بازی کردن باهاشه البته به نسبت به باباش که تا میاد باهم بازی میکنند😞
ولی باحالی نقاشی اینجا بود که من قشنگ کنار بابا کشید بدون هیچ فاصله ای و اون فاصله ها پاهای بنده اس😂
و امروز صبح دوشنبه باهدیه و صبحونه اومدم موسسه
چه حالی میده تو محل کارت صبحونه بخوری 😆

14 مرداد ماه
پسندها (5)

نظرات (2)

نرگسنرگس
14 مرداد 98 12:31
انشالله سایه هر دوتون تا همیشه بالای سر ناز دختر باشه...🌺
مامانمامان
28 شهریور 98 11:15
سلام دوست عزیز نینی وبلاگی. خوشحالم با وبلاگتون آشنا شدم و بااجازتون بعنوان دنبال کننده اضافش کردم.خوشحال میشیم شماهم به ما سر بزنید و دنبالمون کنید